Love

I love her but she.....

دوست دارم کبوتری....

(به نام آن که گل را با خار آفرید)


دوست دارم  کبوتر بودم وبر بام تنهاییم بال میگشودم و تمام گلهای عالم را به خاک پایت هدیه میکردم.

دوست دارم زندگی را به توان گل و محنت را به ذرات مثبت+ احترام و عشق را با انرژی روحم برایت هدیه میکردم.

من به عنوان یک دوست دوست دارم که برایم به اندازه ی آسمان باشی تا بتوانم تکه ابری در وجودت باشم یا که باغی باشم تا بتوانم درخت و گلستان باشم یا ستاره ای باشی تا بتوانم تورا از روی زمین ببینم ودر آخر دوست دارم زندگی باشی تا یکی از سیاره های وجودت باشم.

<دوستت دارم همراه با سوگند عاشقانه گل های یاسمن>

نویسنده: Mahdi ׀ تاریخ: پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:داستان عاشقانه زیبا عکس, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

با صدای لرزانت.....

·        فقط با صدای لرزانت پرسیدی

·        چشمان کدام بی رحمی بود که ندید تن زخمی ات جایی دگر برای خنجرش ندارد؟؟

·        سرم را پایین انداختم وپاسخ دادم

خنجر نداشت و جز نوازش چیزی از دستان مهربانش ندیدم

با دستانت خواستی نوازشم دهی ولی دستانت را کنار کشیدم ...خواستی بپرسی ولی ادامه دادم

اری نوازش هایش،چشمان مهربانش و گرمی سخنانش ....نمی دانستم اگر برود روزی خنجری بر قلبم خواهد شد

سخنانم که تمام شد فهمیدی قصه ی تنهایی قلبم را،از جایت بلند شدی و با بغضی که سخت می کرد سخنانت را گفتی هنوز دیر نشده بعد کفشهایت را پوشیدی تا پیدایش کنی  گمشده ام را...چشم هایم را بستم و فریاد زدم

نه نه  نه ...نرو نرو

ترو خدا  دوباره نرو...نرو و زخمام و دوباره تازه نکن

از حرفام چند ساعتی خشکت زد بعد رو به من کردی ،مثل بارون گریه می کردی

اره باورت نمی شد

نشستی اشکات و به گونه هام زدی و با خنده گفتی

ببین اشکای هردوتامون شورند

بعد گفتی

همیشه منتظر همین یه کلمه بودم

۰۰۰نرو۰۰۰

 

نویسنده: Mahdi ׀ تاریخ: سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:داستان عاشقانه زیبا عکس, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان......

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !

نویسنده: Mahdi ׀ تاریخ: شنبه 21 مرداد 1391برچسب:داستان عاشقانه زیبا عکس, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام اسم من مهدی و این وب رو درست کردم تا نوشته هام رو توش بزارم و یه نفر به درد و دلم گوش بده!خوش حال میشم اگه نظر بدید!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , 1lone.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM